قسمت سوم و آخر
دستگیرهی در رها شد و کسی از پلهها پایین رفت. احمد کلاه کامواییاش را کشید تا روی گوشهاش و لوله را از روی جیب کتش لمس کرد. مهری پتو را کشید روی صورتش. صدای بطری و استکان تا بالا میآمد. خانم پاهاش را میمالید:
ـ شده یک هفته.
ـ که چی؟
مصطفا سرش را بالا گرفته بود و دستش خود به خود توی دفتر بزرگ مقابلش مینوشت.
مهری موهاش را یک وری انداخته بود روی شانههاش. خانم دست کرد توی کاسه و مشتی باقلا درآورد:
ـ هنوز بارون می آد.
ـ آره هنوز بارون میآد.
مصطفا دراز کشید روی علفهای خشک. احمد زانوش را جمع کرد توی شکمش.
ـ تو که چیزی ندیدی؟
احمد خودش را تاب میداد. مصطفا غلتی زد و دستش را گذاشت زیر سرش:
ـ چیزی ندیدی.
خانم پوست باقالیها را میکند:
ـ خبری ازش نیست.
مهری انگشتهای پاش را جمع کرد.
خانم ایستاده بود لب جاده، آن جا که زمین خاکستری میآمد و مثل قیچی میبرید جنگل را.
مصطفا دستش را بالا گرفته بود. خانم نخ کاموایی سورمهای را از دور دست مصطفا باز میکرد و میپیچید دور کلاف که بزرگ میشد. احمد روی علفهای خشک برهای رابغل کرده بود. مهری پنجره را تا نیمه باز کرد. هوای مرطوب اتاق را پر کرد. صدای سوسکها، جیرجیرکها و قورباغههای لب رودخانه را میشد شنید. مصطفا پلکش سنگین میشد. خانم کلاف را توی دستش میچرخاند. احمد روی علفهای خشک چمباتمه زده بود. مهری بین همهی صداها، صدای نیلبک را شنید. شالش را انداخت روی دوشش. پلهها را که پایین آمد، مصطفا چرت میزد. خانم کلاف میچرخاند . مهری دم در طویله ایستاد. احمد لوله را از گوشهی لبش برداشت. مهری نشست روی علفها. دست احمد را گرفت:
ـ تو میزدی؟
احمد لوله را گذاشت توی جیب کتش.
ـ اون روز همین صدا بود. رفتم دنبال صدا. وایستادم وسط جنگل، کنار چنارای بلند. مصطفا پشت سرم بود. دست انداخت دور کمرم. برگا خیس بودن. آب دهنش فواره میزد توی صورتم. پلکامو روی هم فشار دادم. صدای نیلبک قطع شده بود. میخواستم بلندشم. صورتمو برگردوندم، دهن لعنتیش بو میداد. اون جا وایستاده بود. نیلبک تو دستش، نگامون میکرد. من تقلا میکردم. لگد زد به پهلوی مصطفا. مصطفا بلند شد. اون سر جاش وایستاده بود. مصطفا بلندش کرد. سبک بود. راحت میشد بلندش کرد. پشت لبش تازه سبز شده بود. موهای وز وزی داشت. چیزی نمیگفت. فقط پاهاشو تو هوا تکون میداد.
مهری دست کرد توی جیب احمد:
ـ اینو تو درست کردی؟
احمد نگاه میکرد. چشمهاش بیرنگ بود و از میان لبهای نیمه بازش دندانهای کج و معوجش معلوم بود. مهری دکمهاش را باز کرد. احمد دست گذاشت روی سینهی مهری:
ـ ببین قلبم توی گلوم میزنه. میتونی منو بکشی؟ دستتو بیار بالاتر، بگیر دور گلوم فشار بده.
مصطفا سرش روی شانهاش کج شده بود. خانم کاموا را از میان دستهای وارفتهی مصطفا باز میکرد میپیچد دور کلاف. احمد سرش را میان دستش گرفته بود و توی علفهای خشک تاب میخورد.
نویسنده: پوریا(چهارشنبه 89/6/17 ساعت 6:46 عصر)